تاریخ بروز رسانی آگوست 23, 2022 %%
در مرکز ترک اعتیاد غیر مجاز چه میگذرد ؟ حدود 20 الی 30 نفر در یک اتاق بودیم. تخت های دو طبقه را شبیه سرباز خان ها چیدمان کرده بودند. هر روز ساعت 7 بیدار باش بود و بعد از صرف یک صبحانه مختصر، ما را مجبور می کردند که چند دور اطراف حیاط را بچرخیم. بعد از این برنامه ها، ما را به اتاق کار منتقل می کردند و در آن جا تا ساعت 7 غروب مشغول به کار های مختلفی مانند بسته بندی انواع اقسام کالا ها بودیم.
در دوران کرونا نیز که یا در حال درست کردن ماسک بودیم و یا ریختن الکل در بطری ها. هر کدام از ما نیز که بدن درد داشت، باید تا زمانی که خودش به حالت عادی باز می گشت در تخت خود می ماند. اینطور بود که من سرخورده و دل شکسته تر از قبل از این کمپ خارج شدم. از آنجایی که شخصیتی برایم باقی نگذاشته بودند، بعد از ترخیص برای فراموش کردن آنچه بر سرم آورده اند دوباره به مصرف مواد مخدر پرداختم.
جهت دیدن قسمت اول داستان میتوانید به صفحه کمپ ترک اعتیاد اجباری مراجعه فرمایید
انتقال بیمار اعتیاد اجباری به کمپ و نظر کمپ اجباری
انتقال بیمار اعتیاد اجباری به کمپ و نظر کمپ اجباری بعد از یک سال که شدت مصرف موادم بالا گرفت، خانواده دوباره مرا در یک کمپ بستری کردند. اما این کمپ کجا و آن یکی کجا. در کمپ جدید پزشک، روانشناس و مددکار همگی در کنارمان بودند. برنامه های متنوعی برای پر کردن روزمان در نظر گرفته بودند و دیگر خبری از کتک و تحقیر کردن نبود. این بار که اوضاع را مساعد دیدم، با میل و رضایت خودم در جلسات مشاوره شرکت می کردم و نتیجه آن اینطور شد که بعد از سه ماه با بدنی پاک از آن جا خارج شدم و الان حدود یک سال است که با خانواده ام در آرامش زندگی می کنیم.
جهت دیدن نظزات دیگر کاربران کمپ اجباری کلیک کنید
یا مرگ یا اعتیاد داستانی دیگر
راهرو های دادگاه پر تب و التهاب بود. صدای فریاد های زنی می آمد که مدام می گفت: خدا را شکر کن که بلای سر بچه ام نیامده است وگرنه خودم در همان خانه چالت می کرد. جلو تر که رفتم زن آرام بر روی صندلی نشسته بود. به کنارش رفتم و ماجرا را از جویا شدم.
داستان زندگی این زن از آن قرار است که همسرش معتاد به تریاک بوده و فرزند دو ساله شان با خوردن تریاک راهی بیمارستان شده است. زن زندگیش را اینطور تعریف می کند. “میران پسر دایی مادرم است. از خانواده ای ثروتمند و سرشناس. راستش را بخواهید تمام دختران فامیل دوست داشتند که به جای من با میران ازدواج می کردند.
دیپلمم را که گرفتم مادر میران برای خواستگاری به خانه مان آمد. آن زمان در پوست خود نمی گنجیدم. خیال می کردم که خوشبختی در خانه ام را زده و روی ابر ها سیر می کردم. از آنجایی که هم خودم موافق بودم و هم خانواده ام، تمامی فاصله عقد تا عروسیم یک ماه طول نکشید؛ بعد از آن به آپارتمانی که پدر شوهرم هدیه داده بود رفتیم. از همان اوایل زندگی متوجه رفتار های سرد و گریزان بودن میران از خودم شدم. اما با وجود همه این ها، هر بار خود را توجیه می کردم. میران تک پسر یک خانواده پولدار بود، برای همین ما دغدغه مالی نداشتیم. هر ماه پدر میران مبلغ هنگفتی به حساب پسرش واریز می کرد. اما چه فایده که او تمام آن پول ها را خرج عیاشی و خوشگذرانی های خود می نمود. این داستان ادامه دارد….
پایان متن.
عطر پاکی