ترک اعتیاد بلاگ

عدم پذیرش خانواده فعلا در کمپ ترک اعتیاد هستم

Rate this {لطفا به محتوا امتیاز دهید}

تاریخ بروز رسانی آوریل 16, 2019 %%

مردی میانسال با ظاهری پژمرده در گوشه ای از  مرکز کمپ ترک اعتیاد ایستاده بود. به طرفش رفتم و او را پدر جان خطاب کردم. از این کلمه کمی جا خود، از من پرسید: حدس میزنی چند سال داشته باشم؟ گفتم 55 یا شاید هم 54. لبخند کمرنگی زد و گفت، زیاد حساب کردی، 39 سال بیشتر ندارم. اما حق داری، مواد مخدر مرا به این روز انداخت. از او خواستم تا ماجرای اعتیاد خود را برایم شرح دهد. از اینکه چگونه در دام اعتیاد گرفتار شده است و تصمیم برای ترک اعتیاد مواد دارد .

عدم مسئولیت پذیری خانواده زمینه ناهنجاری و اعتیاد

نامش سهراب است و از پدر و مادری بی مسولیت متولد می شود. مادرش صیغه پدرش بوده و زمانی که او به دنیا می آید، از ترس آبرو او را رها می کند. پدر نیز برای رسیدن به عیاشی های خود او را نزد مادربزرگش گذاشته و پی زندگی خود رفته بود. سهراب می گفت: از روزی که خود را شناختم، در مغازه های دیگران شاگردی می کردم تا اینکه بالاخره راه خود را یافتم و برای خود کسب و کاری به پا کردم. وضع مالیم خوب بود و اسم و رسمی داشتم. اما آنچه همیشه در زندگیم کم بود، محبت پدری و مادری بود که هیچگاه در زندگیم حضور نداشتند.

I am currently in the camp to quit addiction

عدم پذیرش و مسئولیت پذیری خانواده فعلا در کمپ ترک اعتیاد هستم

از این رو هر آنچه را کاسب می شدم، در مهمانی های دورهمی خرج دوستانم می کردم. این مهمانی ها ادامه داشت تا اینکه کم کم به سیگار و سپس مواد مخدر شیشه و هرویین معتاد شدم. اعتیادم هر روز بیشتر می شد. تا اینکه کم کم تمام زندگیم را درگیر کرد. مغازه و کسب و کارم را جمع کردم و به شاگردی در مغازه ها پرداختم. اعتیادم آنقدر زیاد بود که به سختی کاری می یافتم.

دزدی بخاطر شدت اعتیاد و مصرف مواد

 اعتیادم شدید شده بود درمانده از تهیه آن به همین دلیل به دزدی از مغازه ای که در آن کار می کردم، دست زدم. صاحب کارم که مرد شریفی بود، در ازای اخراج کردنم از من شکایت نکرد. من نیز که دیگر می دانستم کاری در این شهر ندارم، وسایلم را جمع کرده و به سوی بیرجند راهی شدم.

بعد از آن پدرم فوت کرد و مادرم نیز که برای خود زندگی خوبی تشکیل داده بود، به من هیچ محبتی نداشت. فارغ از دنیا و احوالاتش به دزدی و گدایی پرداختم. زیرا در آنجا کسی مرا نمی شناخت، دوستانی هم که روزی هم کیشانم در پای بساط منقل وافور بودند، یا مرده بودند و یا در زندان به سر می بردند.

البته کاری هم برایم مهیا نبود، به همین دلیل گدایی و دزدی کردنم خیلی مشخص نبود، تا اینکه در یکی از این سرقت ها توسط پلیس دستگیر شده و به این مرکز ترک اعتیاد منتقل شدم. البته خودم بار ها قصد ترک داشتم، اما هیچوقت اراده این کار نداشتم تا اینکه به اجباری پلیس به این کمپ اعتیاد منتقل شدم. روز های اول برایم خیلی سخت بود، ما الان 43 روز است که از شر این مواد افیونی خلاص شده ام.

از آینده اش می پرسم، از اینکه می خواهد چه کند. به بی میلی در پاسخ می گوید: احتمالا به کار سابقم مشغول شوم. اما نه در این شهر، زیرا که بار دیگر دوستانم به سراغم می آیند و مرا وسوسه می کنند. از این شهر می روم و زندگی جدیدی را آغاز می کنم.

پایان پیام.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *