تاریخ بروز رسانی جولای 15, 2022 %%
از اعتیاد برادرانم تا کمپ ترک اعتیاد دیدن حال و روز پدرم و گریه های نامادریم مانند آبی که بر روی آتش می ریزند، مرا خشنود می کرد. هر بار که آن ها پسرانشان را برای ترک اعتیاد به کمپ می فرستادند، باز هم من افرادم را می فرستادم تا آن ها را به مصرف مواد مخدر بازگرداند.
از اعتیاد به مواد مخدر برادرانم تا کمپ ترک اعتیاد
از اعتیاد به مواد مخدر برادرانم تا کمپ ترک اعتیاد از وقتی به دنیا آمدم، نه مهر مادری دیده ام و نه می دانم حمایت مادری چیست. زیرا که مادرم در حین زایمان مرا در این دنیا تنها گذاشت. این داستان زندگی محمد 25 ساله می باشد که اکنون در یکی از زندان های مشهد، دوران محکومیت خود را می گذراند.
سه ساله بودم که پدرم دوباره ازدواج کرد. نامادریم مرا نمی خواست برای همین پدرم مرا نزد پدربزرگ و مادربزرگم گذاشت و به سراغ زندگیش رفت. من صاحب دو برادر دیگر شدم که برعکس من در ناز و نعمت بزرگ شده بودند. دوران کودکیم در حسرت و طلب آرزو هایی گذشت که هیچگاه برآورده نشدند. تمامی محبت پدرم، توجه و حمایت های او برای دو برادرم بود و من رها شده در برابر تمامی ناملایمات زندگی بودم. پدر بزرگ و مادر بزرگم بسیار مهربان بودند، اما آن ها نیز نمی توانستند آتشی از حسد و عقده ای که در دلم داشتم را خاموش کنند
نقشه معتاد کردن دو برادرم
حال در سال چهارم کاسبی خود بودم. بسیار پیشرفت کرده بودم و افراد زیادی برایم خرده فروشی می کردند. روزی فکری به ذهنم رسید که می توانست آتش درونم را کمی خاموش کند. برای همین، بهترین خرده فروشم را صدا کردم و نقشه معتاد کردن دو برادرم را به او گفتم. او نیز که کارش همین بود، یکی یکی به سراغ آن دو رفت و هر دو را به منجلاب اعتیاد کشاند.
اعتیادی که زندگی پدر و نامادریم را سوزاند
دیدن حال و روز پدرم و گریه های نامادریم مانند آبی که بر روی آتش می ریزند، مرا خشنود می کرد. هر بار که آن ها پسرانشان را برای ترک اعتیاد به کمپ اجباری می فرستادند، باز هم من افرادم را می فرستادم تا آن ها را به مصرف مواد مخدر بازگرداند.
از آن روزی که آن ها را در دام اعتیاد گرفتار کردم، سه سال می گذشت. چهره نامادریم و آن همه غرور و تکبر دیدن نداشت. آنقدر گریه می کرد و از وضعیت پسرانش می ترسید، که دیگر از آن همه زیبایی که به آن افتخار می کرد، چیزی نمانده بود. پدرم کمرش شکسته بود و نیمی از دارای خود را در مصرف مواد آقازاده هایش به باد داده بود. اما با این حال، هیچکدام از این مسائل نه برایم اهمیت داشت و نه دلم را به درد می آورد. حتی زمانی که پسر کوچکش بر اثر اوردوز مرد، کوچکترین غم و اندوهی به دل راه ندادم. حتی برای زجر دادن بیشترشان، با ماشین شاسی بلندم به قبرستان رفتم و با لباس های مارک و کفش های چندین میلیونی ام، دستی بر شانه مردی که به اصطلاح پدرم بود، کشیدم.
زمانی که برگشت و مرا دید، اشک در چشمانش حلقه زد و خواست تا مرا در آغوش بگیرد. دست رد به سینه مردی تکیده و شکست خورده زدم و با قلبی مانند سنگ گفتم، فقط برای دیدن زجر کشیدنش آمدم نه برای دلداری.
طعم شیرین انتقام
به یک سال نکشید که پسر بزرگشان هم بر اثر خوردن هروئین و الکل، در یکی از مهمانی های مجللی که می رفت، جان باخت. حال دیگر ضربه نهایی را زده بودم و انگار در این دنیا کاری برای انجام دادن نداشتم. بی هدف بودم و مال و منال برایم ارزش خود را از دست داده بود. شب ها بی خواب بودم و روز ها مانند دیوانگان با پرخاش و تندی با همه برخورد می کردم. می دانستم که باید از کار کنار بروم. برای خودم آنقدر اندوخته بودم که بتوانم شغل جدیدی دست و پا کنم. اما چه فایده که من فراموش کرده بودم که شغل من ورودی دارد، اما خروج از آن تنها مرگ است.
یا مرگ یا کار
با رئیسم درباره کناره گیری از کار صحبت کردم و او واضح مرا به مرگ تهدید کرد. می دانستم که جانم در خطر است و تنها راه برای خلاصی از این وضعیت آن بود که خود را به پلیس تحویل دهم و در ازای دادن اطلاعات، آنها از من محافظت کنند.
با کوله باری از اسامی و مکان های تولید و توزیع مواد مخدر به آگاهی رفتم. اطلاعاتی که منجر به دستگیری چند صد نفر شد. بابت همکاری من با پلیس نیز تخفیف بسیاری در حبس به من تعلق گرفت. الان تنها 1 سال از محکومیت 10 ساله خود را می گذرانم. از مسیری که طی کرده ام اصلا ناراضی نیستم و از هیچکدام از کار هایی که کرده ام نیز، پشیمان نیستم.
پایان متن .
عطر پاکی